محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

طاها کوچوله

طاها در راهرو!

واااااااااااااای! دیروز داشتم تو اتاق جمع و جور میکردم که یه دفعه صدای در شنیدم! فکر کردم مهدی جون اومده اومدم دم در و دیدم بعله!...............آقا کوچوله واسه اولین بار درو باز کرده و رفته دم آسانسور! اون لحظه میخواستم دعواش کنم ولی نمیتونستم جلوی خنده امو بگیرم که!   ...
28 خرداد 1393

وقتی کوچوله میخواد بره دده!

دیروز خیلی کار داشتم لباس شسته بودم و خونه رو تمیز کردم بنابراین نتونستیم بریم دده من تو اتاق بودم و داشتم کاهامو میکردم و طاها هم هی میگفت دده گفتم عزیزم اگه کارم زود تموم شد میریم دیدم از اتاق رفت بیرون و داره کفش میپوشه!!! سریع دوربینو آوردم! بازم بهش وعده بیرون رفتنو دادم و در نهایت رفتیم تو حیاط ساختمون یه دوری زدیم!     ...
18 خرداد 1393

کمک کردن کوچوله به مامانش

این خوشگل من همیشه بهم کمک میکنه که سفره بندازم لیوان میبره ماست میبره قاشق و چنگال میبره وقتی بهش میگم با دقت ببر یا مراقب باش میگه اوه اوه!تا وقتی برسه به سفره میگه اوه اوه!(که یعنی من مراقبم!) وقتی میخوام از جارو برقی استفاده کنم دنبال من راه میفته که مثلا کمک کنه!!! تی میکشه!!!! وااااااااااااای پدیده قرنه این بچه! مامانم میگه تو کار خوبی میکنی که بهش مسولیت میدی!     ...
18 خرداد 1393

اسمارتیز خوردن طاها و ماجرای قبلش!

الغرض!روزهای تعطیل این شاه پسر من خیلی زود بیدار میشه! این هفته که بابا دتی خونه بود من به خودم گفتم گناه داره بذار با طاها بریم بیرون! رفتیم بیرون و نون گرفتیم ! رفتم سوپر آیدین خودمون که شیر و خامه هم بخرم که دیدم کوچوله رو پنجه پاش وایساده و میخواد اسمارتیز برداره منم یه دونه برداشتم و دادم دستش انقدر اسمارتیز بیچاره رو تکون داد که اگه آدم بود گلاب به روتون بالا می آورد! از مغازه شاد و خرم اومدیم بیرون هنوز چند قدم برنداشته بودیم  که کل اسمارتیزا حواله زمین شد!!!! هیچی دیگه دوباره برگشتم مغازه و 2 تا براش خریدم! اینبار انداختم تو کیسه! خدا وکیلی خیلی خندیدم!طاها نشسته بود رو زمین و اسمارتیزارو دونه دونه مینداخ...
17 خرداد 1393

تولد اشکان

تتلد تتلد تتلد اشکان کوچول مبارک   البته تولدش اردیبهشت ماه بود!مث مهدی جونم! اول زنونه بود میوه و چای بعدا مردونه شد و شام جوجه داد! عکس کیکشم میذارم فقط عسلو ببینید چه جیگری شده! کیمیلم نبود! ...
14 خرداد 1393

مادری...

مادری            مادری                     مادری  خوب و مهربونم 2 هفته پیش از پیشمون رفت هنوزم روزی نیست که به یادش نباشم... مادری از اون دسته آدم هایی بود که آدم فکر میکنه هیچ وقت نمیمیرن.   خدا بیامرزدش... ...
14 خرداد 1393

عمو رضا رفته مکه

عمو رضا و خانمش 1 شنبه رفتن مکه من خیلی دلم میخواد دوباره برم... گفتم نمیشه منو بذارید تو ساکتون؟؟!!! همه کلی خندیدن بهم! امروزم رفتیم خونشون و آش پختیم چه آتیشی سوزوند طاها! کلی با ملیکا بازی کرد  طاها میگفت:نانی نانی نی نی نی نی! من گفتم:پسرم اسمش ملیکاس بگو ملیکا طاها میگه ملی! مامان قربون اون زبونت بره نخودچی! به محمدم میگه ممو!
14 خرداد 1393